سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 3527
کل یادداشتها ها : 6
خبر مایه


 قسمت سوم
سال 1998


به دکتر زنگ زدم و یک وقت ازش گرفتم. هنگامی که در مطب، تمام حالات فیزیکی ایجاد شده در موقع خواب و نگرانیم از سکته مغزی را بهش گفتم، فقط نگام کرد و هیچ چیز نداشت بگه.

شبها درست 45 دقیقه پس از رفتنم به رختخواب، به ناگاه صدای سوت تو گوشم میپیچید و فشار سنگینی تو سر وگردنم حس میکردم وبعدش عین موشک رو به بالا سوت میشدم. هنگام صعود از یک تونل سفید رنگ میگذشتم که وسطهای کار، اونقدر تقلا میکردم که بیدار بشم و میشدمم. وضعیت جسمانیم بشدت نگرانم کرده بود و در طول روز کلی به این مسئله فکر میکردم.

یک چیز حدود دو ماه گذشت و هر شب این اتفاق برایم میفتاد و من بر اثر تقلای بیش از حد بیدار میشدم و جالب این بود که پس از بیداری صداهای تو سرم کماکان وجود داشت و اگر چند لحظه بی حرکت میماندم، دوباره بدنم قفل میشد و همه جیز از ابتدا شروع میشد و دوباره در حین عبور از تونل میبایست اونقدر تلاش میکردم تا بیدار بشم. تا اینکه یکروز از روی کنجکاوی بالاخره تصمیم گرفتم که ترس رو بذارم کنار و بدونم چی پیش میاد چنانچه تقلا برای بیدار شدن نکنم. 

اونشب هم مثل بقیه شبها، به طرف بالا با سرعت بسیار زیادی حرکت میکردم و همزمان با افزایش صدای سوت، سرعت حرکتم هم افزوده میشد. معمول هر شب به جائی رسیدم که به بعد اونرا ندیده بودم. توکل کردم به خدا و خودم رو به او سپردم و بجای تلاش برای بیداری- خودم را رها کردم. حرکت در تونل سفید رنگ ادامه داشت تا اینکه احساس کردم از حرکت باز ایستادم و یواش یواش سفیدی مطلق به رنگ تیره تبدیل شد و مانند از بین رفتن مه غلیظ یواش یواش تصویر پدیدار شد و متوجه شدم که چشمانم قادر به دیدن شده. ابتدا بین زمین و هوا معلق بودم و حس کردم توی اتاق خواب خودم هستم ولی با اتاق من تا حدودی فرق داشت. شب بود و همه جا تاریک بود. حالا دیگه ایستاده بودم و میتونستم بدون هیچ مشکلی راه بروم. به تراس رفتم و به بیرون نگاه کردم. احساس کردم که میتونم پرواز کنم. اراده به پرواز کردم و این اتفاق افتاد. چند لحظه بعد بیدار شدم و توی رختخوابم از تعجب خشکم زده بود. هیچ جای شک و شبهه ای در واقعی بودن این پدیده وجود نداشت و مطمئن بودم که من با یک واقعه متافیزیکی روبرو شدم. مسئله ای که مدتها منو نگران سلامتی ام کرده بود، اینک به چیزی مبدل شده بود که من ازش هیچ چیز نمی دونستم. ان شب اولین باری بود که من برون فکنی را بطور کامل تجربه کردم. عموم افراد لحظه بخواب رفتن را نمیتوانند به یاد آورند. در برون فکنی کالبد اختری و یا کالبد ستاره ای، لحظه خواب کاملا درک میشه. بدینگونه که در حالیکه چشم بسته است و لحظه بخواب رفتن فرارسیده- بدن ناگهان قفل میشود و هیچگونه حرکتی نمیتوانی انجام دهی و همرمان صدای سوت و حرکت رو به بالا آغاز میشود.  

 

بدلیل تاریکی مطلق همیشه ترس به وجودم قالب میشد و جرات دور شدن از تراس منزل رو نداشتم. بخصوص که متوجه حضور موجوداتی با اشکال زشت شدم. هر از گاهی اتفاقی باعث میشد تا سر حد مرگ، وحشت رو تجربه کنم. توجه داشته باشید که اساس کار من کلن اشتباه بود و کنجکاوی نابجا و قدری استعداد ذاتی منو به چنین تجربه ای کشانده بود که سراسر فشار و عذاب بود برام و چیز خاص دیگری عایدم نمیشد. در حقیقت من بلد نبودم عملکرد صحیح رو در اون شرایط و بطور کلی برای انجام چنین اموری به نیروی روحی بالا و شناخت مناسب نیاز هست که من هیجکدوم رو نداشتم. گو اینکه کلن پرداختن به اینگونه امور بشدت غیر ضروری است ولو از درجه روحانی بالایی هم برخوردار باشی. مع الوصف کنجکاوی من زائدالوصف بود. کم کم بخودم جرات دادم و از محیط خونه دورتر رفتم. اوایل به محض دیدن موجودی که بسویم می آمد فرار میکردم. اینطور نبود که هر وقت بخواهم بتوانم براحتی بیدار شوم و گویا زمان خاصی برای بیداری باید سپری میشد. کمتهی گاهی پیش میومد بدلیل ترس زیاد- تقلای فراوانی میکردم جهت بیدار شدن که اغلب بیدار میشدم و لی گاهی هم بین خواب و بیداری گیر میکردم و اصطلاحا همون حالت بختک میشدم تا اینکه بتونم بیدار شوم. بطور کلی حدود 45 دقیقه طول میکشید تا بیداری. یعنی هر شب اگه ساعت 12 میخوابیدم و عمل برون فکنی صورت میگرفت، 45 دقیقه بعد بیدار میشدم.   


 

 

 







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ